بیست سالگی ِ چند لحظه دیدار
امروز، 15 اوت 2007، درست بیست سال از آن چند لحظه دیدار ِ پس از 13 سال می گذرد
بیست سال است که در فکر نوشتن خاطره آن دیدارم و تا امروز نشده بود. چند روزی است که در انتظار امروز بودم و در این فکر که چطور می شود چند دقیقه دیدار ِ در سکوت را، آنهم پس از 13 سال بی خبری، به گونه ای تصویر کرد که گویای حال و احوال آن چند دقیقه باشد
زمان: یکشنبه حدود ساعت 11 صبح روز 15 اوت 1987
مکان: ایستگاه مترو "سنت لازار" پاریس
به اتفاق همسر و دخترک خردسالم وارد سکوی مسیر "شاتو دو ونسن" شدیم تا دو ایستگاه بعد خط را عوض کنیم و به دیدار دوستانی از یاران دوران دانشکده برویم
در انتظار رسیدن مترو نگاهم به سمت چپ چرخید. چند نفری ایستاده بودند و بر روی صندلی های انتظار سه نفر نشسته. خودش بود. به همراه مادر و پسرکی ده دوازده ساله. نگاهمان گره خورد. هر دو مات و مبهوت. بی هیچ واکنشی. صورت همان بود که 13 سال پیش در سال اول و دوم دانشکده که درس را رها کرد و ازدواج کرد و رفت. موها همان کوپ همیشگی. پیراهن، همان مدلی که آنوقت ها هم گاهی می پوشید. پارچه ای زمینه مشگی با خال های ریز سفید و آستین های کوتاه و پفی. پسرک با مادر بزرگ گرم صحبت بودند. همسر و دخترکم هم همینطور. و ما هر دو مات و مبهوت ، چشم در چشم بی هیچ واکنشی.
مترو وارد ایستگاه شد. درها باز شد. سوار شدیم. ما در انتهای واگن ماقبل آخر و آنها در ابتدای واگن آخر. همچنان ایستاده و بهت زده به دیوار سیاه دالانی که مترو از آن عبور می کرد نگاه می کردم. ایستگاه بعدی مترو ایستاد. چند نفری پیاده و سوار شدند. به پیاده شده گان واگن آخر نگاه کردم. ندیدم که پیاده شده باشند. مترو دوباره راه افتاد. ایستگاه بعدی ما باید پیاده می شدیم. مترو به ایستگاه"اپرا" رسید. درها باز شد. پیاده شدیم. چشم چرخاندم به سوی واگن بعدی. کنار در واگن، رو به بیرون ایستاده و نگاه می کرد. بوق بسته شدن درها به صدا در آمد. درهای واگن ها بسته شد. مترو آهسته به حرکت درآمد. هر دو چشم در چشم و بی هیچ واکنشی. حرکت مترو فاصله چشم هایمان را بیشتر و بیشتر کرد و نگاهش را به درون دالان سیاه کشاند و برد
به اتفاق همسر و دخترک خردسالم وارد سکوی مسیر "شاتو دو ونسن" شدیم تا دو ایستگاه بعد خط را عوض کنیم و به دیدار دوستانی از یاران دوران دانشکده برویم
در انتظار رسیدن مترو نگاهم به سمت چپ چرخید. چند نفری ایستاده بودند و بر روی صندلی های انتظار سه نفر نشسته. خودش بود. به همراه مادر و پسرکی ده دوازده ساله. نگاهمان گره خورد. هر دو مات و مبهوت. بی هیچ واکنشی. صورت همان بود که 13 سال پیش در سال اول و دوم دانشکده که درس را رها کرد و ازدواج کرد و رفت. موها همان کوپ همیشگی. پیراهن، همان مدلی که آنوقت ها هم گاهی می پوشید. پارچه ای زمینه مشگی با خال های ریز سفید و آستین های کوتاه و پفی. پسرک با مادر بزرگ گرم صحبت بودند. همسر و دخترکم هم همینطور. و ما هر دو مات و مبهوت ، چشم در چشم بی هیچ واکنشی.
مترو وارد ایستگاه شد. درها باز شد. سوار شدیم. ما در انتهای واگن ماقبل آخر و آنها در ابتدای واگن آخر. همچنان ایستاده و بهت زده به دیوار سیاه دالانی که مترو از آن عبور می کرد نگاه می کردم. ایستگاه بعدی مترو ایستاد. چند نفری پیاده و سوار شدند. به پیاده شده گان واگن آخر نگاه کردم. ندیدم که پیاده شده باشند. مترو دوباره راه افتاد. ایستگاه بعدی ما باید پیاده می شدیم. مترو به ایستگاه"اپرا" رسید. درها باز شد. پیاده شدیم. چشم چرخاندم به سوی واگن بعدی. کنار در واگن، رو به بیرون ایستاده و نگاه می کرد. بوق بسته شدن درها به صدا در آمد. درهای واگن ها بسته شد. مترو آهسته به حرکت درآمد. هر دو چشم در چشم و بی هیچ واکنشی. حرکت مترو فاصله چشم هایمان را بیشتر و بیشتر کرد و نگاهش را به درون دالان سیاه کشاند و برد
تا حالا برده است
5 comments:
چه قدررررررررررررررر وحشتناك. فقط مي تونم بگم وحشتناك بوده. كاش يك كاري مي كردين اون لحظه، سلامي، تكان سري، دستي... نميدونم.
سلام و خسته نباشید
همیشه به اینجا سر می زنم و از نوشته های شما استفاده میکنم بسیار زیبا و تاثیر گذار است ولی متاسفانه تا به حال
نتونستم پیغام بگذارم
به شما لینک دادم
باتشکر
سلام
فقط محض کنجکاوی می خواستم بدونم این بنده خدا کی بوده که ذهن شما رو این چند ساله اینقدر درگیر کرد9ه بوده؟
سلام
اول اینو بگم که به اسم وبت تعلق خاطرعجیبی پیدا کردم و بعد اینکه اگر این پست یه داستان ساخته ذهنت نیست بگو چرا جلو نرفتی و با کسی که بخشی از یه گذشته خوب یا بد تو بود صحبت نکردی ؟ وبعد اینکه اصلا اون کی بود ؟
شاد باشی
س ا ج د
همینه
باید اینجوری باشه
رعایت حرمت خاطره ها
Post a Comment