Wednesday, November 26, 2008

شکنجه گری های زندگی

دارم به مادری فکر می کنم که امروز در غم مرگ جوان ِ دیگرش زار می گرید. سی سال است که هر دهه اش فرزند جوانی را به خاک سپرده است و خمیده تر و شکسته تر از پیش "زندگی" را و شب را و روز را سپری می کند. مرگ ِ فرزند دردناکترین ِ مرگ ها و خلاف ترین رفتار زندگی ست. شکنجه ای که گاه "زندگی" به غمخوارترین و نازک دل ترین آدم ها تحمیل می کند، در آنسوی تصور آدمی ست. و لابد مادر، در این لحظه ها سر ِ خواهر کوچک تر را در آغوش گرفته و خوددار و غم زده از او می خواهد شکرگزار باشد که هنوز سه فرزند دیگر دارد و به گوشش می خواند "خدا داده را خدا گرفته است"، تا بعد بغض هایش را آرام بر سر سجاده بترکاند. دارم فکر می کنم این مادر ِ داغدار، که روزهای خوش زندگی ش شمردنی ست، تا کجا قرار است "شکنجه" گرش را تاب آورد؟